خاطراتی از عملیات بدر ( قسمت بیست و چهارم )
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی بدر
روز پنجم ، شنبه 25 اسفند ماه 1363 آخرین روز عملیات ، عبور از رودخانه دجله
قسمت بیست و چهارم
منطقه عملیاتی درست مکانی است که قرار بود شب دوم عملیات کردان حضرت حر آنجا عمل کند که یکدفعه ماموریت گردان عوض شد و برای همین هم شناختی خوبی از موانع طبیعی و مصنوعی و سنگرها و مواضع دفاعی عراقی ها داشتم ، مشغول وارسی آنسوی رودخانه و برآورد کردن میزان پیشروی رزمندگان شدم ، دلاورمردان خط شکن با عبور از رودخانه ، منطقه نعل اسبی (کسیه ای) را تصرف و سپس به سمت روستای حریبه در کنار اتوبان العماره به بصره پیشروی کرده بودند .
موقعیت مان بسیار ناامن و شلوغ بود و یکسره هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی رودخانه و اطراف پل شناور را بمباران و موشک باران می کردند ، به دلایل نامعلومی توقف گردان به درازا کشیده و همانجا زیر آفتاب داغ جنوب ماندگار شدیم ، یواشکی از جمع یاران خارج و مشغول گشت و گذار در اطراف شدم ، عده زیادی از برادران تدارکات با جان و دل مشغول کار و فعالیت بودند و عرق ریزان و نفس زنان جعبه ها و گونی های مهمات و آب و آذوقه را از پشت تویوتاها پیاده می کردند ، دهها دستگاه آمبولانس کاملاً نو و تر و تمیز هم کنار هم به صف شده و منتظر مسافر بودند ، برادران مهندسی لشگر طبق طرح قبلی با قطعات کوچک یونولیت معروف به پل خیبری ، پل شناوری سبک بر روی رودخانه دجله زده بودند که فقط نفرات قادر به رفت و آمد بر روی آن بودند ، دوتا قبضه پدافند هوائی چهار لول هم برای حفاظت از پل در چپ و راست ورودی اش مستقر کرده بودند که یکسره در حال تیراندازی بودند و با رگبارهای متوالی از نزدیک شدن هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی به پل جلوگیری میکردند .
مشغول وارسی و تماشای نخلستان های آنطرف رودخانه بودم که یکدفعه صدای شورانگیز و روحیه بخش مارش عملیات در فضای منطقه پیچیده و چنان شور و حالی به رزمندگان پخشید که صدای فریادهای تکبیر و صلوات منطقه را برداشت ، طولی هم نکشید که ماشین تبلیغات گرد و خاک کنان و مارش زنان به همراه دهها دستگاه تویوتا پراز نیرو به کنار رودخانه رسیده و رزمندگان با تکبیر و صلوات پیاده و با روحیه ای بالا و بسیار شورانگیز به نیروهای گردان ملحق شدند ، آن دلاوران پاکباز و عاشق ، رزمندگان قدیمی و دایمی جبهه ها بودند که با شنیدن خبر آغاز عملیات ، در شهرها طاقت نیاورده و سراسیمه خود را به منطقه رسانیده و اینک هم تازه نفس و نیرومند و شادمان روانه میدان نبرد بودند ، با پیوستن نیروهای تازه وارد ، نفرات گردان به حدود 120 نفری افزایش یافت و بلافاصله هم دستور حرکت صادر و هر کدام با برداشتن چندگونی گلوله آر پی جی و کلاش و تیربار به ستون یک شروع به عبور از روی پل شناور کردیم .
روی پل خیلی پر رفت و آمد بود و مدام برادران حمل مجروح در حال انتقال پیکر پاک شهدا و مجروحین به اینطرف پل بودند ، با شتاب از روی پل عبور کرده و وارد نخلستان آنسوی رودخانه معروف به نعل اسبی یا کسیه ای شدیم ، هنوز چند قدمی در داخل نخلستان راه نرفته بودیم که ناگهان آتشباری دشمن آغاز و از زمین و هوا آتش بر سرمان ریخته شد ، آتشباران بقدری پرحجم و گسترده شد که ادامه راه دیگر امکان پذیر نشده و به دستور فرماندهان وارد کانالی کم عرض و کم عمق شده و بصورت فشرده کنار هم نشستیم ، ادوات سبک و سنگین دشمن انگاری گرای دقیق نخلستان را داشتند و بصورت میلیمتری وجب به وجب آن را می زدند و انفجارات نقطه به نقطه به محل استقرارمان نزدیک و نزدیکتر می شدند ، نگران انبوه گلوله های توپ و خمپاره بودیم که ناگهان هواپیمایی بسیار بزرگ و غول آسا روبروی نخلستان ظاهر شد که شباهتی عجیب به هواپیمای مسافربری داشت ، واقعاً چیز عجیبی بود ، داشتیم با تعجب و شگفتی قد و قواره بزرگ هواپیما را تماشا می کردیم که بالای نخلستان رسیده و دوتا بمب سیاه رنگ و خیلی بزرگ روی نخلستان انداخت که اندازه شان به اندازه بشکه دویست و بیست لیتری بود ، خلاصه در میان دیدگان حیران مان ، بمب ها یکی پس دیگری داخل نخلستان فرود آمده و با صدای وحشتناک و رعب آوری منفجر شدند ، ناگهان قیامتی برپا شده و همه جا تیره و تار شد ، درخت های نخل دسته دسته از ریشه کنده و به اطراف پرتاب شدند و زمین همچون پارچه ای نازک جر خورد و شکاف های طویل و عمق کف نخلستان را فرا گرفت ، دیگر داخل نخلستان محل امنی برای ماندن نبود و برای همین هم سریع فرمان حرکت صادر و زیر بارانی از گلوله و ترکش از کانال خارج و شروع به حرکت کردیم ، آتشباری دشمن بقدری پرحجم و وحشت ناک است که بعضی از همراهان از همراهی گردان منصرف و از همانجا دنده عقب گرفته و سراسیمه به آنسوی رودخانه بازگشتند.
در زیر بارانی از گلوله های توپ و خمپاره و ترکش های ریز و درشتی که مثل نقل و نبات بر سرمان می بارید ، شتابان عرض نخلستان را طی کرده و از کنار دیواره رودخانه به راه خود ادامه دادیم ، بعد از مدتی پیاده روی زیر آتش عراقی ها ، نفس زنان و عرق ریزان وارد یک خندق بسیار بزرگ و طویل شدیم که دیواره های بلند و چندمتری داشت ، چنان عمیق و وسیع بود که عراقی ها چندتا تانک دورزن داخلش مستقر کرده و مشغول زدن عقبه بودند که دیشب غافلگیر و سالم به دست رزمندگان افتاده بودند ، به کنار تانکها رسیده و فرمان توقف صادر و همه در کنار دیواره های بلند خندق نشسته و مشغول استراحت شدیم ، چند رزمنده جنگی و خاک آلوده در حال انتقال تعدادی اسیر سالم و مجروح به عقبه هستند ، برخاسته و با سلام ، از اوضاع میدان نبرد پرسیدم ، رزمنده ای که جلوی همه حرکت می کرد ، شاد و خندان گفت : بچهها ، عراقی ها را تار و مار کرده و به اتوبان رسیدهاند و برای تثبیت خط ، فقط به مهمات و نیروی کمکی نیاز دارند ، حرف هاش خیلی دل گرم کننده و روحیه بخش بود و حس و حال خوبی را هم به وجود خسته ام بخشید ، اما رزمنده ایی که آخر ستون لنگان لنگان راه می رفت همینکه کنارم رسید ، خیلی هراسان و وحشت زده گفت : تا وقت هست ، برگردید ! اون جلو ، فقط مرگ و اسارت است ! عراقی ها آنقدر تانک و نیرو وارد منطقه کردند که تا ساعتی دیگر همه جا را به خاک و خون می کشند ! درعرض چند ثانیه دوتا حرف کاملاً متناقض و متفاوت شنیدم و چنان سردرگم و گیج شدم که اصلأ نفهمیدم باید کدام حرف را باور کنم .
دیواره های بلند خندق ، جان پناهی امن و ایمن بودند و خیالمان از شر انفجارات و تیر و ترکش ها کاملاً آسوده بود و برای همین هم رزمندگان با خیال راحت گروه گروه کنار هم نشسته و مشغول گپ و گفت بودند ، با همرزمان دلاور برادران پاسدار احد اسکندری و خلیل آهومند و رضا رسولی و (شهید) مهدی حیدری نشسته و مشغول گفتگو بودیم که به ناگهان سر و کله هلیکوپترهای عراقی بالای سرمان پیدا شد و با رگبار مسلسل و راکت شروع به زدن داخل خندق کردند و در چند لحظه بقدری گلوله و راکت و موشک بر سرمان ریختند که همه جای خندق را دود و آتش فراگرفت و دوباره ترکش های ریز و درشت شروع به زوزه کشیدن کردند.
ادامه دارد.....
خاطره از بسیجی جانباز عباس لشگری
با ذکرصلواتی یاد و نام تمامی شهیدان دل باخته حق و حقیقت را گرامی داشته و برای فرج آقا صاحب عصر و زمان (عج) دعا کنیم .
التماس دعا
ادامه مطلب